تولد دوباره
آدمی ابتدا در دامان خداوند بود. کانون توجهات او بود و همهی آسمانها وستارگان و افلاک را به دور زمین و حول محور زندگی آدمیان در گردش میدید. ابر و باد و مه و خورشید و فلک، همه و همه در کار بودند تا او، و تنها او، از این نعمات برخوردار گردد و هم با نگاه بر نداشتن از خداوند و او را همه کاره دیدن، پاسِ این برخورداری را نگاه دارد.
قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم بود که بزرگانی همچون کوپرنیک، کپلر و گالیله دنیای جدیدی را به آدمیان معرفی کردند. زمین دیگر محور کاینات نبود. ستارگان تنها برای راهنمایی مسافران و دریانوردان خلق نشده بودند. ستارگانی بسیار بیشمارتر از آنهایی که با چشم دیده میشدند وجود داشتند که آدمی با چشم غیرمسلح نمیتوانست آنها را حتا ببیند. آدمی از دامان خداوند و کانون توجهات او به میانهی بینهایتی بس هولناک و فضایی بیکران و پر از سکوتی وحشتناک پرتاب شده بود. آدمیزاد در جهانی پیچیده در لفاف الوهیت مانند رحِم زندگانی می کرد و اکنون از عالَم رحِم رانده شده بود. این، تولدی دوباره برای آدمی بود که درد داشت. دردی که فریاد وحشت و احساس تنهایی و بیپناهی پاسکال از آن تولد، از ورای قرنها هنوز به گوش میرسد:
سکوت ابدی این فضاهای لایتناهی مرا به وحشت میافکَنَد.
مطالب گفته شده در بالا همان قدر که برای من یادآور این ابیات از مثنوی هستند به همان اندازه هم با این ابیات بیارتباطند:
علتِ اولی نباشد دینِ او / علت جزوی ندارد کینِ او
میپرد چون آفتاب اندر افق / با عروسِ صدق و صورت چون تُتُق
بلک بیرون از افق وز چرخها / بی مکان باشد چو ارواح و نُهی
بل عقولِ ماست سایههای او / میفتد چون سایهها در پایِ او
یاد فیلم " درخت زندگی" افتادم که احتمال زیاد دیدینش. بدون نتیجه و موضع گیری روایت میشه فیلم اما به بیننده یک آرامشی میده، یک تصویر و تفکر زیبا، که "عشق" عصاره انسان است. عشق به مادر، به زندگی، عشق به کشف ناشناخته ها، درک موجودات دیگه. درک مرگ...